loading...
پرفكت دانلود|برترين مرجع دانلود
سجاد بازدید : 100 دوشنبه 18 تیر 1403 نظرات (0)

وصل تو کجا و من مهجور کجا
پروانه کجا و آتش طور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
خواهم که کشد جان من آزار ترا
تا درد رسید چشم خونخوار ترا
دردی نرسد نرگس بیمار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
ای ماه نشابور نشابور ترا
گفتی که منم ماه نشابور سرا
با ما بنگویی که خصومت ز چرا
آن تو ترا و آن ما نیز ترا
راهی که درو نجات باشد بنما
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
محتاج بغیر خود مگردان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
گر در ره کعبه میدوانی ما را
گر بر در دیر می‌نشانی ما را
خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست
وز خست خود خاک شوم هر کس را
تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا
یا رب به محمد و علی و زهرا
بی‌منت خلق یا علی الاعلا
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
ای شیر سرافراز زبردست خدا
دست من و دامن تو ای دست خدا
آزادم کن ز دست این بی‌دستان
کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا
منصور حلاج آن نهنگ دریا
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
در دیده بجای خواب آبست مرا
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی
آرامش جان ناتوانست مرا
آن رشته که قوت روانست مرا
پیوند چو با رشته‌ی جانست مرا
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن
گفتا سببی هست بگویم آن را
پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را
من جان توام کسی نبیند جان را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ای دوست دوا فرست بیماران را
بر کشت امید ما بده باران را
ما تشنه لبان وادی حرمانیم
دوزخ بد را بهشت مر نیکان را
تسبیح ملک را و صفا رضوان را
جانان ما را و جان ما جانان را
دیبا جم را و قیصر و خاقان را
عیب ره مردان نتوان کرد آنرا
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا
بدنام کند ره جوانمردان را
تقلید دو سه مقلد بی‌معنی
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را
پوشید بدین حیله رخ نیکو را
گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما
رمزی که مقدسان ازو محرومند
مجموعه‌ی فعل زشت هنگامه‌ی ما
مستغرق نیل معصیت جامه‌ی ما
آنجا نگشایند مگر نامه‌ی ما
گویند که روز حشر شب می‌نشود
متواریک و ز حاسدان پنهانا
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
با ما کس را به خانه در منشانا
خالی کن این خانه، پس مهمان آ
تا به شود آن دو چشم بادامینا
من دوش دعا کردم و باد آمینا
در دیده‌ی بدخواه تو بادامینا
از دیده‌ی بدخواه ترا چشم رسید
شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب
بر تافت عنان صبوری از جان خراب
گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب
دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر
گه سر گردان بحر غم همچو حباب
گه میگردم بر آتش هجر کباب
گه بر سر آتشم گهی بر سر آب
القصه چو خار و خس درین دیر خراب
نی‌صبر پدیدست و نه هو شست امشب
کارم همه ناله و خروشست امشب
کفاره‌ی خوشدلی دوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
وز دور زمانه عدل سلطان مطلب
از چرخ فلک گردش یکسان مطلب
آزار دل هیچ مسلمان مطلب
روزی پنج در جهان خواهی بود
بی‌خاتم دین ملک سلیمان مطلب
بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب
آزار دل هیچ مسلمان مطلب
گر منزلت هر دو جهان میخواهی
یک نام ز اسماء تو علام غیوب
ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب
نه نوح بود نام مرا نه ایوب
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
گرداب هزار کشتی صبر و شکیب
ای آینه حسن تو در صورت زیب
خواند خردش سراب صحرای فریب
هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود
افکند دلم برابر تخت تو رخت
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
حلقم شده در حلقه‌ی سیمین تو سخت
روزی بینی مرا شده کشته‌ی بخت
مسکین دل رنجور من از درد گداخت
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت
این درد که در پای تو خود را انداخت
گویا که ز روز گار دردی دارد
دیوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
آنروز که آتش محبت افروخت
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
اشکم همه در دیده‌ی گریان میسوخت
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
خون در دل و ریشه‌ی تنم سوخت چنان
دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت
میرفتم و خون دل براهم میریخت
دامن دامن گل از گناهم میریخت
می‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون
وز نوش لبش چشمه‌ی حیوان میریخت
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت
میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت
چون کبک خرامنده بصد رعنایی
وز صفحه‌ی رخ گل بگریبان میریخت
از نخل ترش بار چو باران میریخت
سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت
از حسرت خاکپای آن تازه نهال
منمای بکس خرقه‌ی خون آلودت
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت
می‌سوز چنانکه برنیاید دودت
می‌نال چنانکه نشنوند آوازت
میرفت و منش گرفته دامن در دست
آن یار که عهد دوستداری بشکست
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
می‌گفت دگر باره به خواب‌م بینی
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
از بار گنه شد تن مسکینم پست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست
وز جانب میخانه رهی دیگر هست
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست
راهیست که کاسه می‌رود دست بدست
اما ره میخانه ز آبادانی
دل پرتو وصل را خیالی بر بست
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
میزد بدو دست و روی خود را می‌خست
دی طفلک خاک بیز غربال بدست
دانگی بنیافتیم و غربال شکست
میگفت به های‌های کافسوس و دریغ
چون بشکستم بتوبه‌ام خواندی چست
کردم توبه، شکستیش روز نخست
یکدم نه شکسته‌اش گذاری نه درست
القصه زمام توبه‌ام در کف تست
گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست
گاهی چو ملایکم سر بندگیست
سبحان الله این چه پراکندگیست
گاهم چو بهایم سر درندگیست
بنده شدم و نهادم از یکسو خواست
آزادی و عشق چون همی نامد راست
گفتار و خصومت از میانه برخاست
زین پس چونان که داردم دوست رواست
سلطان روحست و منزلش دار بقاست
خیام تنت بخیمه میماند راست
از پافگند خیمه چو سلطان برخاست
فراش اجل برای دیگر منزل
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست
هرچند گناه ماست کشتی کشتی
زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست
هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست
مندیش که ناخدای این بحر خداست
گر خسته‌ای از کثرت طغیان گناه
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما کشته‌ی عشقیم و جهان مسلخ ماست
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
خون در دل آرزو ز چشم ترماست
غم عاشق سینه‌ی بلا پرور ماست
کالماس بجای باده در ساغر ماست
هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی
بردار که بیحاصلی از حاصل ماست
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست
کز گمشدگانیم که غم منزل ماست
الحمد که چون تو رهنمایی داریم
سودای دلت گوشه نشین دل ماست
یاد تو شب و روز قرین دل ماست
تا نقش حیات در نگین دل ماست
از حلقه‌ی بندگیت بیرون نرود
دریا اثری ز اشک آلوده‌ی ماست
گردون کمری ز عمر فرسوده‌ی ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست
در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
پیغمبر عشق نه عجم نه عربست
ایمان دگر و کیش محبت دگرست
دوری رخ شاهدان خودبین عجبست
گویند دل آیینه‌ی آیین عجبست
خود شاهد و خود آینه‌اش این عجبست
در آینه روی شاهدان نیست عجب
هستی و توابعش زما منکوبست
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست
این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
این اوست پدید گشته در صورت ما
ور جام می از کف نگذاری خوبست
گر سبحه‌ی صد دانه شماری خوبست
بی‌درد میا هر آنچه آری خوبست
گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست
پیوسته ز من کشیده دامن دل تست
فارغ‌تر از آن کنم که از من دل تست
گر عمر وفا کند من از تو دل خویش
یا آنکه حریم تن سرای غم تست
دل کیست که گویم از برای غم تست
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
لطفیست که میکند غمت با دل من
سر بر خط او نه که سزای من و تست
ای دل غم عشق از برای من و تست
یکدم غم دوست خونبهای من و تست
تو چاشنی درد ندانی ورنه
وین سوختگیهای من از خامی تست
ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست
رسوایی من باعث بدنامی تست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم
ای زبده‌ی هشت و چار وقت مددست
ای حیدر شهسوار وقت مددست
ای صاحب ذوالفقار وقت مددست
من عاجزم از جهان و دشمن بسیار
وان سکه‌ی زر بین که بپول افتادست
اسرار ملک بین که بغول افتادست
اکنون بترانه‌ی کچول افتادست
وان دست برافشاندن مردان زد و کون
دردم که دلم بدرد حاجتمندست
عشقم که بهر رگم غمی پیوندست
شکرم که مدام خواهشم خرسندست
صبرم که بکام پنجه‌ی شیرم هست
کز هر چه تمام‌تر بود بنمودست
نقاش رخت ز طعنها آسودست
گویی که کسی برزو فرمودست
رخسار و لبت چنانکه باید بودست
از باده‌ی مستی تو پیمانه خورست
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست
بیرون زمکانی و مکان از تو پرست
فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست
ماهی سریشمین بدریا بارست
پی در گاوست و گاو در کهسارست
زه کردن این کمان بسی دشوارست
بز در کمرست و توز در بلغارست
رخسار نگار چارده ساله پرست
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست
خورشید پرست شو نه گوساله پرست
گر چشم خدای بین نداری باری
آسوده‌ترست هر که درویش ترست
آلوده‌ی دنیا جگرش ریش ترست
چون به نگری بار برو بیش ترست
هر خر که برو زنگی و زنجیری هست
وز خون کرم نعمت الوان بفرست
یا رب سبب حیات حیوان بفرست
از سینه‌ی ابر شیر باران بفرست
از بهر لب تشنه‌ی طفلان نبات
نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست
موسی و عصا و رود نیلی بفرست
فرعون صفتان همه زبردست شدند
بر بنده‌ی بی‌نوا نوایی بفرست
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
رحمی بکن و گره گشایی بفرست
کار من بیچاره گره در گرهست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایه‌ی ماست
آن یک نفس از برای یک همنفسست
سرمایه‌ی عمر آدمی یک نفسست
مجموع حیوت عمر آن یک نفسست
با همنفسی گر نفسی بنشینی
از باده‌ی عشق دیگری مدهوشست
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست
از گرمی خون دل من در جوشست
شرمت بادا هنوز خاک در تو
وصل تو بهر جهت که جویند خوشست
راه تو بهر روش که پویند خوشست
نام تو بهر زبان که گویند خوشست
روی تو بهر دیده که بینند نکوست
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست
در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
جان در غم تو بر سر کار خویشست
دل بر سر عهد استوار خویشست
الا غم تو که برقرار خویشست
از دل هوس هر دو جهانم بر خاست
لا بل که عیان در همه آفاق حقست
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست
والله که همان بوجه اطلاق حقست
چیزیکه بود ز روی تقلید جهان
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
گریم زغم تو زار و گویی زرقست
نی‌نی صنما میان دلها فرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
رازم همه در سینه‌ی بی کینه شکست
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست
چون پاره‌ی آبگینه در سینه شکست
هر شعله‌ی آرزو که از جان برخاست
بالای شبم کوته و پهنا تنگست
آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست
شب کور و خروس گنک و پروین لنگست
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست
دارم دلکی که زیر صد من سنگست
دور از تو فضای دهر بر من تنگست
جانیست که بردنش اجلرا ننگست
عمریست که مدتش زمانرا عارست
نرادی او بنقش کم ساختنست
نردیست جهان که بردنش باختنست
برداشتنش برای انداختنست
دنیا بمثل چو کعبتین نردست
من خود دانم کرا غم کار منست
آواز در آمد بنگر یار منست
خیزم بچنم که گل چدن کار منست
سیصد گل سرخ بر رخ یار منست
حیدر بجهان همدم و همراز منست
تا مهر ابوتراب دمساز منست
مشکن بالم که وقت پرواز منست
این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا
بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست
عشق تو بلای دل درویش منست
منزل منزل غم تو در پیش منست
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم
وز شب گرهی فگنده کین موی منست
از گل طبقی نهاده کین روی منست
و آتش بجهان در زده کین خوی منست
صد نافه بباد داده کین بوی منست
عشقی که کسش چاره نداند اینست
دردیکه ز من جان بستاند اینست
آنشب که به روزم نرساند اینست
چشمی که همیشه خون فشاند اینست
نه کشف یقین نه معرفت نه دینست
آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست
الفقر اذا تم هو الله اینست
رفت او زمیان همین خدا ماند خدا
گه آب درو تلخ و گهی شیرینست
دنیا بمثل چو کوزه‌ی زرینست
کین اسب عمل مدام زیر زینست
تو غره مشو که عمر من چندینست
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست
ایزد که جهان به قبضه‌ی قدرت اوست
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
هم سیرت آنکه دوست داری کس را
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
هر لحظه هزار مغز سرگشته‌ی اوست
دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست
گر دشمن حق نه‌ای چرا داری دوست
میدان که خدای دشمنش میدارد
هم بر سر گریه‌ای که چشمم را خوست
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
سیخیست که پاره‌ی جگر بر سر اوست
از خون دلم هر مژه‌ای پنداری
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست
غازی بره شهادت اندر تک و پوست
کان کشته‌ی دشمنست و این کشته‌ی دوست
فردای قیامت این بدان کی ماند
بد گر نبود به دشمن خود نیکوست
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست
کو دشمن جان خویش میدارد دوست
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست
با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست
شیرین دهنی و شهد در شکر اوست
اوج فلک حسن کمین پایه‌ی اوست
آن مه که وفا و حسن سرمایه‌ی اوست
آن زلف سیه نگر که همسایه‌ی اوست
خورشید رخش نگر و گر نتوانی
زان مست شدم که عقل دیوانه‌ی اوست
زان میخوردم که روح پیمانه‌ی اوست
زان شمع که آفتاب پروانه‌ی اوست
دودی به من آمد آتشی با من زد
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
دل را به فراق خسته میدارد دوست
بر ما در وصل بسته میدارد دوست
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
من‌بعد من و شکستگی در دوست
اندیشه‌ی باغ و راغ و خرمن گاهست
ای خواجه ترا غم جمال ماهست
ما را غم لا اله الا اللهست
ما سوختگان عالم تجریدیم
بیخود ز خودست و با خدا همراهست
عارف که ز سر معرفت آگاهست
این معنی لا اله الا اللهست
نفی خود و اثبات وجود حق کن
وین یار که در کنار میباید هست
در کار کس ار قرار میباید هست
وصلی که چو جان بکار میباید هست
هجریکه بهیچ کار می‌ناید نیست
سودی ندهد یاری هر یار که هست
تا در نرسد وعده‌ی هر کار که هست
پر گل نشود دامن هر خار که هست
تا زحمت سرمای زمستان نکشد
دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست
با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست
کو را بمراد دیگری باید زیست
گفتا که چگونه باشد احوال کسی
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
بنشست و به های‌های بر من بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست

 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 259
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 87
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 101
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 419
  • بازدید سال : 3,808
  • بازدید کلی : 26,483